آتریناآترینا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

دفتر خاطرات آترینا

159 - سفر به شمال (13/03/1393)

1393/3/18 23:51
نویسنده : مامانی بابایی
825 بازدید
اشتراک گذاری

تعطیلات 14 و 15 خرداد رو تصمیم گرفتیم بریم شمال . سه شنبه بعد ازظهر ساعت حدود 4 بعد از ظهر اول رفتیم دنبال بابا جون و حدود ساعت 5:30 هم رسیدیم فرودگاه تا دایی نیما رو که از بستک برگشته بود با خودمون ببریم شمال .

تمشک جنگلی

تهران تا کرج خیلی شلوغ بود به خاطر تعطیلی! شب حدود ساعت 12  رسیدیم

صبح روز بعد ، بعد از خوردن صبحانه حوالی خونه پیاده روی کردیم. هوا فوق العاده عالی بود.حدود ساعت 11 راه افتادیم به سمت رشت تا به خاله نسترن سر بزنیم . ناهار رو در رستورانی بین رشت لاهیجان حوالی کوچصفهان خوردیم. جای خیلی قشنگی بود. آترینا گلی هم به قول خودش از رستورانهایی که کفشاتو در میاری خیلی خوشش میاد(منظورش جاهایی که سنتیه و تخت و آلاچیق داره مثل درکه)کلا سلیقش سنتیهخنده

 

دایی نیما

دایی نیما

سینی مزه

سینی مزه

چون قرار بود خاله نسترن رو زود برگردونیم خونه که درس بخونه بعد از ناهار حدود ساعت 3 برگشتیم رشت خونه خاله نسترن . پمپ آبش خراب شده بود بابایی و باباجون رفتن سراغ تعمیر کار و باباجون موند پیش خاله نسترن و تعمیرکار ما هم رفتیم به سمت بندرانزلی.

آترینا گلی تو مسیر کمی خوابید ما هم تو این فرصت براش استخر بادی خریدیم که وقتی بیدار شد و دید از خوشحالی ذوق زده شد!

گشتی توی شهر زدیم . یه سر هم رفتیم کافی شاپ رستوران هتل دلفین. جای خیلی قشنگی بود کنار دریا بود . آترینا گلی خیلی خوشش اومد.

آترینا

آترینا گلی سیب زمینی خورد.

دایی نیما

تعجباوا اون چیه تو صورت دایی نیما؟؟؟؟

سفارش های ما خیلی هیجان انگیز بود. کیک شکلاتی ، براونیز ، شارلوت و سه مدل کافی خوشمزه

برگشتنی هم تو رشت یک کمی گم شدیم و خیلی دیر به باباجون اینا رسیدیم!

صبح روز 15 خرداد کمی دیرتر از خواب بیدار شدیم. آترینا گلی کلی اشتیاق داشت برای آب بازی تو استخر بادیش . هوا خیلی گرم نبود و نمیشد .

آترینا

همینطوری بدون آب اسباب بازیاشو برد تو آب تا بازی کنه!

 

آترینا

قرار بود دو سه ساعتی رو با خاله نسترن بگذرونیم که زیاد وقتشو نگیریم! رفتیم دنبالش و راه افتادیم به سمت لاهیجان!

ناهار رو تو رستوران زیبا برگزار کردیم . کباب ترش خیلی خوشمزه ای داره انصافا!

دایی نیما

دایی نیما کنار استخر لاهیجان!

باباجون و دایی نیما

آترینا و باباجون

آترینا و مامانی ، بابایی ، خاله نسترن

بابایی

بابایی در حال یوگاتشویق

 

خاله نسترن ، مامانی و آترینا

وقتی برگشتیم خونه با وجود اینکه عصر شده بود و دیگه آفتاب نبود آترینا گلی استخرشو پر از آب کرد و رفت توش ! البته با کمک و اجازه باباییش که می گفت سرما نمیخوره قوی

آترینا

آترینا

درخت پر بار گوجه سبز

دوستمون حلزون!

جمعه صبح زود راه افتادیم به سمت تهران حدود ساعت 10 رسیدیم قزوین و همونجا مفصل صبحانه خوردیم!

  

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)