آتریناآترینا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

دفتر خاطرات آترینا

190 - جشن نوروز در مجتمع شهید مهدوی(25/12/1393)

روز سه شنبه مصادف با چهارشنبه آخر سال مامانی و بابایی آترینا به جشن نوروز در مدرسه با هنرنمایی بچه ها دعوت شدن! آترینا اون روز مدرسه نرفت و ظهر به همراه مامانی و بابایی راهی مدرسه شد تا به همراه همکلاسیاش به اجرای مراسم بپردازه! قرار بود بچه ها پیرهن ساده بپوشن با جوراب شلواری مشکی! در گالری آترینا رو از ما تحویل گرفتن و ما رو به سمت سالن آمفی تئاتر راهنمایی کردن!   مراسم بچه ها فوق العاده بود! هر چی از باشکوه بودن اجرای مراسم بگم کم گفتم! در قسمت های اول هر سه کلاس با هم برنامه اجرا می کردن از قرآن تا شعر و ... در بخش بعد هر کلاس دو تا اجرا داشت! برنامه آترینا اینا شامل اجرای سرود انگلیسی...
23 خرداد 1394

189 - تولد باران سلمانزاده(16/11/1393)

روز جمعه 16 بهمن ماه قرار شد دوستان بابایی مهمونی بیان خونه ما! تقریبا نزدیک به تولد باران بود و چون مادربزرگ مامان باران تازه به رحمت خدا رفته بود! مامان باران نتونسته بود تولدی برای باران برگزار کنه! آترینا گلی به همراه مامانی و باباییش تصمیم گرفتن باران رو سورپرایز کنند  و یه تولد کوچیک براش بگیرن!  عکسی از خوشحالی باران! با وجود اینکه  خاله فرشته تولد مفصلی رو برای باران ترتیب داده بود که کنسل شد ولی باران خوشگله از تولد ساده و کوچیک ما هم خیلی سورپریز شد خوشبختانه! که البته با کمک خاله نیکا و خاله فریده برگزار شد!   اینم یه عکس از گوگولی من که حالش خوب ...
20 خرداد 1394

188- جلسه مدرسه (12/09/1393)

روز دوشنبه 12 بهمن مامانی و بابایی آترینا برای جلسه به مدرسه دعوت شدن! برای آگاهی از میزان پیشرفت بچه ها! در بدو ورود پدر مادرها در سالنی دور هم جمع شدند که کلی از نقاشی های بچه ها به در و دیوار سالن چسبونده شده بود! اینم عکسی از دست آترینا که به درخت تبدیل شده! نکته جالبش این بود که همه بچه ها با دست راست عکس دست چپشون رو کشیده بودند در حالی که آترینا برعکس بقیه عمل کرده بود! به خاطر چپ دست بودنش   در بدو ورود پدر مادرا بچه ها دسته جمعی شعر خوندن!  در مرحله بعد بچه ها کمداشونو بهمون نشون دادن! نمونه ای از آموزش های داده شده به بچه ها رو هم ب...
19 خرداد 1394

186 - آترینا در رستوران صاحارا(8/10/1393)

روز پنج شنبه 8 بهمن آترینا به اتفاق مامانی , بابایی , باباجون و دایی نیما برای ناهار به رستوران صاحارا واقع در خیابون سهروردی رفتند. از سایت نت برگ کوپن تخفیف خریده بودیم ولی خوب با برخورد بد پرسنل مواجه شدیم که واقعا غیر منتظره بود. اول سر انتخاب جا با مشکل مواجه شدیم. نمیذاشتن جایی که دوست داریم بشینیم با وجود اینکه خالی بود. ولی روی هم رفته بد نبود و خصوصا به آترینا گلی خوش گذشت.   به دایی نیما و بابایی هم بد نگذشت البته! بابا جون و دایی نیما! صحنه های دیده نشده از آترینا! ...
7 ارديبهشت 1394

185 - سفر به شمال با عمو بهرام(30/10/1393)

روز سه شنبه سی ام دی ماه مامانی و بابایی بعد از بازگشت آترینا از مدرسه با عمو بهرام اینا تو اتوبان تهران کرج برای رفتن به شمال قرار داشتن. به قول آترینا داریم میریم شمال پارمیس اینا (در مقابل شمال بابا جون!) بین راه برای خوردن آش در جایی به اسم آشکده متوقف شدیم و آش خوردیم که خیلی باصفا بود. آترینا گلی و پارمیس سیب زمینی سرخ کرده خوردن البته! ساعت حدود 10 شب بود که به مقصد رسیدیم. بعد از متل قو جایی به اسم پسکلایه بزرگ! شام سالاد اولویه خوردیم و کوکو سبزی که مامانی آترینا و خاله نیکا آورده بودن! البته شوک بزرگی هم بهمون وارد شد و اون هم قطعی آب بود! پمپ آب خراب بود! صبح روز بعد , بعد ا...
2 اسفند 1393

184 - مهمونی منزل عمو وحید (11/10/1393)

آترینا گلی شب ژانویه 11 دی ماه به اتفاق مامانی و بابایی منزل دکتر وحید دوست بابایی دعوت شده بودن! مهمونای زیادی دعوت بودن که آترینا گلی آتوسا و آریا رو از گردهمایی همکلاسی های بابایی تو باغ گیلاس می شناخت! چون مسیرمون از همه نزدیک تر بود زودتر از همه رسیدیم! حوصله آترینا گلی داشت سر می رفت که آریاجون از آترینا دعوت کرد که به اتاقش برن و بازی کنن! تقریبا نیم ساعت بعد از ما بقیه مهمونا همه با هم رسیدن! فکر کنم میشد با بچه ها یه دبستان تشکیل داد. همه مقاطع سنی موجود بود از پیش دبستان تا هفتم! همه ماشالا هنرمند! این هم عک...
19 بهمن 1393

183- بازدید از پل طبیعت(12/11/1393)

روز جمعه 12 دی به اتفاق عمو سید و عمو حسین دوستای با بایی آترینا تصمیم گرفتیم به پارک آب و آتش و پل طبیعت بریم! مدت ها بود که به دنبال یک هوای خوب و تمیز بودیم که از پل طبیعت بازدید کنیم که بالاخره 12 دی این فرصت دست داد. آترینا گلی حسابی با بچه ها بازی کرد. عمو حسین و خاله فرشته به اتفاق دوستانشون لیلا و ایمان به ما ملحق شدن!یه نی نی ناز هم همراهشون بود تو کالسکه! ناهار رو هم می خواستیم فود کورت راه چوبی بخوریم که خیلی شلوغ بود و با تعداد زیادمون خیلی معطل می شدیم! رفتیم رستوران سیاوش که قبلا هم یه شب با همین دوستان رفته بودیم! ...
19 بهمن 1393

182 - آترینا در باشگاه اسب سواری(5/11/1393)

روز جمعه پنجم دی به دعوت آرین خان دوست بابایی به یک باشگاه اسب سواری دعوت شدیم. بعد از اینکه بابایی آترینا از فوتبال برگشت همگی به اتفاق دایی نیما به سمت کردان راه افتادیم. بعد از تماس های پی در پی بالاخره باشگاه رو پیدا کردیم و اونجا دوست بابایی و خانواده اش (همسر, مادر و برادر و تعدادی از فامیل ها) را ملاقات کردیم. یک خانوم مربی با کلاسی هم بود که به خودشون داشت آموزش می داد مدرک روانشناسی اسب داشت از کانادا!!! از اونجا ما رو به یک باشگاه میلیاردی اسب بردن که اسباش خیلی خاص و قیمتی بودن. تجارت اسب! واقعا اسب های زیبایی بودن!اکثرا نژادشون عربی بود. بعد از بازدید از...
19 بهمن 1393